بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

بهار زندگی من

4040

یه روز خوب

امروز من  بهار یه جشن دو نفره گرفتیم واسه دل خودمون .مناسبتشم رهایی از چنگال ویروس خانمان سوز سرماخوردگی و گود بای پارتی با این ویروس بود...یه دونه شمعی که از تولد بهار باقی مونده بود رو روشن کردیم .موزیک گذاشتیم و به خوشحالی و پایکوبی پرداختیم .اخر سر هم با شیرینی و شربت از خودمون پذیرایی کردیم و کلی خندیدیم .       اینم مراسم رقاصی جشنمون....   پ ن: واقعا باید هرلحظه ی زندگیمونو به هر بهانه کوچبکی که هم شده جشن بگیریم و با عزیزانمون کیف کنیم ...دنیا در گذره شاید بعد ها حسرت این روزا رو بخوریم ...
29 خرداد 1393

من و بهار

این روزا من و بهار مثل دو تا خانوم میشینیم پیش هم لاک میزنیم ..رژ میزنیم ..با هم گاهی نی نای نای میکنیم...دست میزنیم الکی هر هر میخندیم ...وقتی حسام میاد دوتایی به استقبالش میریم... میشینیم و اب میوه میخوریم و با زبون گاهی خارجکی گتاهی ایرونی گپ میزنیم .الکی به هم تلفن میکینیم ووووووووو کلی سرگرمی دیگه...  و من هرچی خدا رو شکر کنم بایت دخترم که مونس منه کم گفتم ....خدایا شکرت
27 خرداد 1393

روزمرگیای من و بهار

بهار در حالی که موبایل ور داشته و عین بزرگا داره راه میره و با یه ژست خاصی حرف میزنه بهار: بابا بابا بیا من که مخاطب بهار میشم: بهار بابا کو بهار: اف (رفت) من: کجا رفت؟ بهار:  در .نونوم دی تا .(رفته بیرون ده تا نانام  _بستنی_ بخره) من : بگو برای مامانم بخره بهار: ناخام (نمیخوام. و با یه حالت جدی ای اینو میگه) این گفتگو بارها در طول روز تکرار میشه  و هر بار من ضایع میشم   ...
27 خرداد 1393

چی بگم از دست این وروجک!!!

در چند قدمی خونه مامانم اینا یه پارک کوچولویی هست که عصرها معمولا بهار میره پارک و بازی میکنه ............ساعت 4 امروز یهو دیدیم صدایی از بهار نمیاد همه بسیج شدیم برای پیدا کردنش تا اینکه دیدیم در خونه مامانم اینا بازه ......همگی ریختیم تو کوچه تا ببنیم کجا رفته ؟ از اونجایی که داداشم ده دقیقه قبلش رفته بود مغازه ایشون در خونه رو نبستیده بودن و این راه فراری شده بود برای وروجک خونه ی ما . بعد ازاینکه ریخیتیم تو کوچه ناگهان با یه دختر پابرهنه که پای سرسره ایستاذه مواجه شدیم و متوجه شدیم اون دختربچه   بچه ی فراری خودمونه که خودش مستقل شده و دیگه تنهایی میره پارک....... پ ن : از این به بعد همه ی تدابیر لازم برای امنیت در ورودی خون...
23 خرداد 1393

سفرنامه .روز پنجم

شب اخر رو من درست نخوابیدم از هول اینکه خدای ناکرده تب بهار بالا نره ...ساعت 5 و نیم صبح بابلسر رو به مقصد یزد ترک کردیم این دفعه قرار شد از جاده تهران برگردیم .بهار وقتایی که مریض میشه یه جوری مریض میشه که شک داری واقعا مریضه یا نه؟؟؟آخه وقتایی حال ندار بود و خواب بود وقتایی هم چنان به وجد میومد و شیطنت مبکرد که معلوم نبود این بهار همون بهار یه ساعت پیشه ...ظهر رو برای صرف ناهار در شهر کاشان توقف کردیم اما به قدری هوا گرم بود که دیدن از باغ فین رو لغو کردیم و تصمیم گرفتیم بشینیم تو ماشینامونو و کولر رو پر ضرب کنیم و گاز بدیم طرف یزد     اینجا هم مال وقتی بود که یکم حال بهار بهتر بود و داشت دور محوطه میومد پایین...
23 خرداد 1393

بهارم عاشقتم

  دیگر هیچگاه چنین روزی را با فرزندتان نخواهید داشت فردا کمی بزرگتر از امروزشان خواهند بود امروز یک هدیه است نفس بکشید و توجه کنید اورا ببوسید ونوازشش کنید به چهره زیبا و پاهای کوچکش بنگرید از دلرباییهای کودکانه اش لذت ببر مادر لذت ببر پیش از اینکه متوجه شوی تمام خواهند شد... ...
22 خرداد 1393

سفرنامه .روز چهارم

روز چهارم بازم علی رغم مخالفت بهار و داداشم رفتیم جنگل ..... ولی چه جنگلی ...اخه اونجا هم یه رودخونه پیدا کردند و دوباره همه رفتن اب بازی و ما چیزی به عنوان جنگل ندیدیم .اون روز تب بهار شروع شد و تا عصر هی بدنش داغ میشد و بهتر میشد تا اینکه شب بهار غرق تب شد .از اونجایی که پیش بینی کرده بودم ممکنه در مسافرت بهار مریض بشه شربت استامینیوفن و شیاف همراه خودم داشتم اون شب به زور شیاف تبش اومد پایین .ولی مدام بی تابی میکرد و بی حال شده بود .......خیلی روز اخری اذیت شد بچم .قرار بود یه روز دیگه هم شمال بمونیم ولی به خاطر وضعیت بهار قرار شد صبح زود عازم یزد بشیم .         چه شیرجه ای میره دخترم...........
21 خرداد 1393

التماس دعا

فکر کنم ماه پیش بود وقتی به وبلاگ یکی از دوستای عزیز رفتم تو وبلاگش از همه ی دوستای وبلاگی خواسته بود که واسه دوستش دعا کنن تا زود تر طعم ناب مادر شدن رو بچشه و خیلی ها دعاش کردن و به برکت دعای دوستان و خواست خدای مهربون اون خانوم همون ماه باردار شد دوستای گلم منم یه دوست دارم که مدتهاست وبشو دنبال میکنم ...خیل دلش شکسته و ارزوی مامان شدن داره نمیدونم چرا ولی به سرم زد منم مثل حکیمه جون کاری کنم تا دوستان همگی دست به دعا بشیم و از ته دلمون از خدا بخوایم تا همه ی منتظرا طعم این حس ناب رو بچشن ...و میدونم با دعای همه این دعا از قدرتی برخوردار میشه که محاله مستجاب نشه ...مامانی عزیز نی نی وبلاگی بیاین واسه دوست خوبمون دعا کنیم ..اونم یه ...
20 خرداد 1393

سفرنامه .روز سوم

روز سوم بعد از اینکه صبحونمون خوردیم خواستیم بریم جنگل و جنگل نوردی کنیم اما وقتی شاهد اشکای بی امون داداشم و بهار شدیم که میخواستن دریا برن ما هم کوتاه اومدیم و بازم زدیم به دریا ....منم اون روز دلو زدم به دریا و کلی اب بازی کردم و کلی هم آب اتفاقی خوردم ولی خدایش خیلی کیف داد       اینجا هم بچم داره دوست یابی میکنه لب دریا ...اسم این دختره نازنین بود و حسابی با بهار بازی کرد و جور شدن باهم اخر سر هم با گریه از هم جدا شدن.......         اینم پای بهاره ..از بس داشت شیطنت میکرد منم الکی پاشو بستم و گفتم اوف شده و کمی هم تمشک زدم روش و اونم فکر ...
20 خرداد 1393